تست

اميرحسين عامريون

باز هم ديدمش ،اين باربا نامزدش،کاش از اين محل می رفتيم،ازروبرو می آمد.-هيچ فرقی نکرده بودو هنوز بچه بود.نزديک که شد دست طرف را خيلی عاشقانه گرفت تامثلادماغم رابسوزاند.همراهش هم بی خبرانگار قند ته دلش آب شده بود.تا چندماه پيش همين صحنه هارابامن اجرا می کردچشمهايش بازباز بود.انگارکه شبهاراديگرکامل می خوابيد.اماآن روز هيچ وقت از يادمن نمی رود... روزی بود مثل امروز... به بهانه گردش زديم بيرون،امادرواقع برای آزمايش رفته بوديم جواب آزمايش راگرفت... .
چه روزی بودجواب را که گرفت اول سراز پا نمی شناخت اما بعدش چی می گويند انگار که دپرس شد.رفت تولک هرچی صداش کردم جواب نداد،گوشهاش رومی ديدم که سرخ سرخ شده بودو نگاهش که فقط به جلو بودوقدمهايش که می رفت ومی رفت.سر چهارراه که رسيديم تاکسی گرفت وچپيديم تو،تاخودسرپل حرفی نزد،منم سربه سرش نگذاشتم. گفتم راحت باشد..بالاخره جوان است از بازارچه گذشتيم جلوی در ورودی من از زنانه و اون از مردانه واردشديم از تواتاقک آنطرف چادرکه وارد حياط صحن امامزاده صالح شديم من چادری شده بودم.خانومی مجبورم کرد تالبم راپاک کنم.شدم مثل آدمهايی که تازه از گور بلندشده باشند.علی اول خنديد،بعديادش افتادکه تولک بود.گفت:يک ربع بعد همين جاورفت قسمت مردانه.
ضريح سرد امامزاده صالح باعطرگلاب وصدای چلچراغش که بالای سرم می چرخيدمعجونی شد که همه چيزرا ازيادم برد آرام نشستم ومثل دعائی ها چادر را کشيدم سرم وحتی زدم زيرگريه ،انگارکه چی شده بود،خودم هم نفهميدم،اما تابخواهی اشک ريختم،تلافی دو سه سال درآمد.حيف نفهميدم واسه چی .
پشت شيشه داخل ضريح پراسکناس بود،ريزودرشت.ميشدباهاش همه چيزخريد.من نذری کردم نه واسه خودم،واسه علی که سرعقل بيايدوآدم شود.آخه کمی خل و چل بود.يامن درکش نمی کردم.
غريب بودانگارکه از يک کره ديگه ای آمده باشد.خودش همه چيزرابهم می ريخت خودش درست می کرد.امااين هميشه جوردر نمی آمد.يک ماه بودکه پايش را تويک کفش کرده بودکه برويم آزمايش.می گفت شک کردم می دانم اشتباه است اما می خواهم راحت باشم،خيالم راحت باشه. می دانی کرد هستم ديگه... .
به مادرم هيچی نگفتم اگرمی فهميدنامزدی رابهم می زد.رفتيم دکتری که از محلمان خيلی دوربود .دکترزن بود وعلی را تو راه نداد.صورتم سرخ شده بود لای دررا باز کرد و نگاهی بهش انداخت بعدازمن پرسيددوست هستيد؟گفتم نه نامزديم.مثل اينکه باورنکرد.پرسيدکاری باهم کرديد؟گفتم:نه. گفت:پس چی؟گفتم نمی دانم اون دلش می خواهدفکرش راحت بشه.ديوانه است وخنديديم.خانم دکتر هم خنديد.آزمايش کردخوب وراندازم کرد،گفت:کتبی می نويسم.تا شبها راحت بخوابد.دست گذاشت روی صورتم وگفت:حيف نشی دخترخوب موقعيت زيادپيدا می شود.
چشمهاراکه بازکردم ديدم يک پيرزن بالای سرم ايستاده.يک چيزائی می گويد،پرسيدم:چيه؟ گفت:مهتاب خانم شمائيد؟ترسيدم منواز کجا می شناخت.انگارفهميد.گفت:نترس يک پسری بيرون کارت دارد... .
تازه فهميدم يک ربع شده يک ساعت و بيچاره علی کف کرده.يک وردی سرهم کردم و خواندم و پريدم بيرون... . چشمهايش رنگ خون شده بود.انگار همه اش گريه کرده بود رفتيم گوشه حياط وروی يکی از نيمکتها نشستيم.هنوزساکت بودگنبدامامزاده جلويمان،باگلدسته ها که بالارفته بود چندتا کبوتربه زورپنجه های کوچکشان راروی شيب تندگنبدنگه می داشتندوهربارکه سر می خوردند زود پائين می آمدند و باز بال می زدند و بالا می رفتند.آن شب را به سختی گذراندم وتا خود صبح مثل آدمهای روانی باخودم کلنجار می رفتم.انگار که شک ودودلی علی به جانم افتاده بود. گوئی مثل يک مرض مسری ازراه نگاه يا حرف منتقل شده باشد.
يک بار هم که خوابم برد يک چيزی مثل بختک به جانم افتاد.انگار يکی داشت خفه ام می کرد.به زور نفس می کشيد ضجه می زدم بايد تقاص پس می دادم تا پاک می شدم..
ازکارکه برگشت تلفن زد وباز از مادرم اجازه گرفت قدمی بزنيم.بابت روزگذشته حرفی نزد حتی کادوئی هم نگرفته بودکمی پرت وپلامی گفت.آخرحرفش آدرس يک دکترديگری رااز جيبش درآورد. هنوز شک داشتم. اعصابم بهم ريخته بود.
شهردور سرم می چرخيد. دلم ضعف می رفت. بايد می نشستم ول کن نبود.گفتم:دنبال چه می گردی؟می خواهی چی بشنوی؟خودش هم نمی دانست .مثل روانی ها بود.می دانستم دکتر بعدی هم درحال و روزش اثری نمی گذاشت.يعنی خودش بايددکتر می رفت نه من.
يکدفعه ايستادم .سرم پائين بودمثل آدمهای تو فيلمها، سرم را بالا آوردم ونگاهی بهش کردم.انگارکه کمی جاخورد.برگشتم وبدون اينکه چيزی بگويم ويامنتظرش باشم باقدمهای تندم به طرف خانه مان راه افتادم.اصلا به پشتم نگاه نکردم.حتی نفهميدم دنبالم هست يا نه؟
چندروز بعدش هم خانواده ام راقانع کردم و همه چيزرا بهم زدم وخلاص.حالانامزدکس ديگری بود.انگار که گذرخاطره ای تلخ باشد.کوتاه وبا حاصل مثل بختک تو يک شب سرد زمستان يا يک شب تابستان که از گرما کلافه شدی هيچ چی آرامت نمی کند، خوابت می آيد اما نمی توانی بخوابی... يا کتابی بخوانی ،نمی توانی قهوه درست کنی وبخوری،چای طعمی ندارد،عقربه های ساعت به کندی حرکت می کنند.صدای تيک تيک به جانت می افتد.همه چيزهائی که دوستشان نداری جلويت صف می کشندوبرايت زبان در می آورند.کاش می شدچهره بعضی هاراپاک کنيم امااگربخواهی هم نمی شود،هيچ چيزازيادنمی رود،هيچ چيز... .


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30256< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي